وقتی که دیده نشدن به عنوان یک کیفیت برای شخصی در بیاید و حد تعادل آن، برای شخص معلومنباشد. میتواند فاجعهای را در زندگی فرد رقم بزند.
در گام اول شخص تمرین میکند که ارزشهای وجودی خودش را نادیده بگیرد، و به عنوان یک انسان در بر خورد با دیگران بخش روشن آنها (در اصطلاح مردم خوبیهای دیگران)را ببیند. و وقتی نوبت به خودش میرسد کوچکترین خطا را به خودش روا ندارد؛ اینجاست که فقط کمبودهای خود را میبیند.در نتیجه هر جا مسئلهای در رابطه با دیگران برایش پیش میآید. تمام مسئولیت آن اتفاق را به عهده میگیرد و رفتار و سطح آگاهی وشعور دیگران را نیز دخیل در ماجرا نمی بیند. در واقع هوشیارانه نسبت با عملِ دیگران برخورد نمیکند. ضمناینکه مرتب روی کیفیت خودش کار میکند. ابرازش طوری میشود که آن کیفیت حتی در نظر خودش نمیاید، چه رسد به آنکه دیگران آن را ببیند. پس اعتماد به نفسش پایین میآید. تا جایی که اقتدار و عزت نفسش را از دست میدهد.
در مورد من چنین شد، که قدرت ابراز من بی نهایت پایین آمد. مورد سوءاستفاده اطرافیان قرار گرفتم. و یکدوره بسیار تحت فشار بودم و مرتب به خودمنگاه میکردمو دقتمدراینکه من باید رفتار مناسب داشته باشم. عاملی برای سرکوب کردن، خودم شده بود. این سرکوبگریها بیماریهای روان تنی را برایم به ارمغان آورده بود. کار به آنجا رسید که برای هر بیماریی ِجسمی که به پزشکمراجعه میکردم. پزشکان به نوعی مرا به دیدن خودم دعوت میکردند و اینکه خودم را الویت قرار دهم. حتی بعضی پزشکان میگفتند "دور کسانی را که باعث آزارت میشوند خط قرمز بکش."
بالاخره روزی پا روی ترسهایم گذاشتم و شروع کردم به ایستادن برای خودم. کلاسهای خودشناسی، دیدن دورههایی در زمینه ارتباط ومطالعه در زمینه رفتارهای متقابل و........ باعث شد یادبگیرم چطور در برابر دیگران باشم که ضمن اینکه آسیب به خودمنزنم به دیگران نیز آسیب نرسانم. چطور باشم کهارزشهای وجودیم دیده شود. یادبگیرم مرزهای جدیدی در رابطههایم تعریف کنم. با دیده شدن آشتی کنم. وجه تمایز نمایش دادن و دیده شدن را بشناسم.
و این شد آغاز رشد از بُعد دیگری برای من.